هنوز...
رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز
هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز...
( به ادامه مطلب بروید )
هیچ دانی ز چه در زندانم ؟
دست در جیب جوانی بردم
ناز شستی نه به چنگ آورده
ناگهان سیلی ی سختی خوردم
من ندانم که پدر کیست مرا
یا کجا دیده گشودم به جهان
که مرا زاد و که پرورد چنین ...
*به ادامه ی مطلب بروید*
ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه
به کنج کلبه ام ناخوانده سر زد
سپیدی بر سیاهی های جانم
ز نو نقشی دگر ، رنگی دگر زد...
(به ادامه مطلب بروید)
کاربر عزیز,خوشحال میشم اگه اینجا رو به عنوان خلوتگاه تنهایی هات انتخاب کنی.فقط یادت نره که نظرت رو بنویسی!